-
۱۰۳
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 21:26
زیر این باران یا باید عاشق شد. یا باید دراز بکشی و بمیری حتما. انتخاب هر دو گزینه سخت بود امروز. گزینه ی خیس شدن را انتخاب کردم.
-
۱۰۲
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 16:03
شهزاده ی رویای کی میشی تو دخترک؟
-
۱۰۱
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 22:38
گفته بودم بازی خطرناکی داریم. دیدی شوخی شوخی توی بازی سر همدیگر را بریدیم. خون هم را هم ریختیم یک گوشه توی افتاب خشک شود. بشود یک لکه ی سیاه خیابان، فقط!
-
۱۰۰
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 01:27
اگر زمان همین الان واسه همیشه وایمیستاد... خیلی بد می شد باید صبر کنه تا صبح که اون بیدار بشه, بعد تا هر وقتی که خواست ثایت بمونه
-
۹۹
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 20:48
تا حالا شده بی قراری و تجربه کنی وقتی هی به گوشیت نگاه می کنی، اما ایرانسل قطعه. همراه اول قطعه...
-
۹۸
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 23:36
بو ها جنایت کارند. چیز هایی را یاداوری می کنن که حس حماقت باری دارند. خودت هم خریده باشی اش بدتر...
-
۹۷
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 14:30
خوب می دانم این بازی خطر ناکی که با هم شروع کردیم, جفتمان را کله پا می کند.
-
۹۶
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 01:38
یک باران ساده, مثل همینی که امروز به سر ما بارید هم می تواند آدم را عاشق کند. نه عاشق خودش... بد موقع بود!
-
۹۵
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 02:21
این روز ها باید دست بگذارم روی نقطه ی حساسم. آهنگ گوش دادن. باید یک آهنگی را بگذارم که خوب می دود توی تمام ریشه های عصبی ام. بعد شروع کنم با آنهایی که باید, حرف بزنم. و گرنه مثل دیوار میشوم و جوابشان بیشتر از بله و عجب و چه جالب نیست... و یلاگ بابای یک دختر دو ساله رو می خوندم. دلم خیلی هوس کرد. نمی دونم هوس همچین...
-
-
شنبه 6 فروردینماه سال 1390 16:42
رو سر بنه به بالین... تنها مرا رها کن...
-
۹۴
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1390 17:20
توی تمام سال ۸۹ هر جا که خواستم تاریخ بنویسم نوشتم ۸۸. تمام سال ۸۹, حتی توی اسفندش, روزهای آخر بخش. یعنی یک جوری بهش فکر که می کنم, انگار سال ۸۹ وجود نداشت. از همان شروعش. دوستش نداشتم. نه این که خوب شروع نشده باشد. اما خوب نبود. تا جایی که دیدم برای هیچ کس خوب نبود. (جز یکی دو نفری که سراغ دارم) اصلا کسی را می شناسید...
-
۹۳
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 16:43
چرا کسی حواسش نیست دلم تنهایی ای می خواهد در حد سیاه چاله. نه زنگ و اس ام اس برای بیرون رفتن. برای "هم را ببینیم". نه پیشنهاد مسافرتشان. دلم حتی صدای بودن کسی توی مسنجر را هم نمی خواهد. فقط همین جا توی "اتاقم" بنشینم و من باشم و گودر خواندنم. لطفا...
-
۹۲
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1389 21:52
زیاد حواسم نیست چی بود که کشیدمان به خیال گفتن. خوب می فهمد آدم هر چه غمش بیشتر می شود. هر چه بین آدم ها تنها می شود بیشتر خیال می بافد. خیال چیز هایی که به همان نبودنشان امید هست. گفتم که زیاد یادم نیست چطور نشستیم به خیال بافتن. نشستیم به خیال بافتن با کیلومتر ها فاصله ای که بود. این بار غم, غم "او" بود....
-
۹۱
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 23:01
می دانی یک در را که می بندی, خب کلیدش را هم می گذاری توی جیبت دیگر. بعد... همین طور که روز ها می گذرد و تو هی لباسهات را عوض می کنی, کلید را از جیب این لباس می گذاری توی آن یکی. بعد کم کم این کلید می رود توی یک جیب مخفی کیفی که خیالت راحت باشد گم اش نمی کنی. با خودت می گویی می گذارمش این جا تا باز بیایم سراغش. تا یک...