۹۵

این روز ها باید دست بگذارم روی نقطه ی حساسم. آهنگ گوش دادن. باید یک آهنگی را بگذارم که خوب می دود توی تمام ریشه های عصبی ام. بعد شروع کنم با آنهایی که باید, حرف بزنم. و گرنه مثل دیوار میشوم و جوابشان بیشتر از بله و عجب و چه جالب نیست...




ویلاگ بابای یک دختر دو ساله رو می خوندم. دلم خیلی هوس کرد. نمی دونم هوس همچین دختری و باباش یا هوس تجربه ی همچین حسی. بیشتر دومی باید باشه...

۹۱

می دانی یک در را که می بندی, خب کلیدش را هم می گذاری توی جیبت دیگر. بعد... همین طور که روز ها می گذرد و تو هی لباسهات را عوض می کنی, کلید را از جیب این لباس می گذاری توی آن یکی. بعد کم کم این کلید می رود توی یک جیب مخفی کیفی که خیالت راحت باشد گم اش نمی کنی. با خودت می گویی می گذارمش این جا تا باز بیایم سراغش. تا یک وقتی می شود که تو بخواهی سر به زنی به آن خانه... دوباره درش را باز کنی... دوباره توش بنویسی. کلیدت را هم داری. اما خب...

هوای خانه ی قبلی ام عوض شده بود. خانه ای نبود که دوست اش داشته باشم, تا پشت پنجره اش  بشود ایستاد و به همسایه ها و آدم های رهگذر توی کوچه نگاه کرد و همان طور یک لیوان چای داغ خورد.


گفتم انگار دیگر خانه ای ازین جنس نخواهم داشت. اما من آدم بی خانه بودن اش نبودم. می دانی که...

حالا...

خانه ی جدید را برای همین گذاشته اند دیگر... این هم "در" اش.