زیاد حواسم نیست چی بود که کشیدمان به خیال گفتن.
خوب می فهمد آدم هر چه غمش بیشتر می شود. هر چه بین آدم ها تنها می شود بیشتر خیال می بافد. خیال چیز هایی که به همان نبودنشان امید هست.
گفتم که زیاد یادم نیست چطور نشستیم به خیال بافتن. نشستیم به خیال بافتن با کیلومتر ها فاصله ای که بود.
این بار غم, غم "او" بود. گفتم یادت هست توی سالهای قبل آشنایی مان نشستیم و توی صفحه ی مسنجرمان با هم نقاشی کشیدیم. یکی من. یکی تو. یادش بود. گفتم بشین با هم باز نقاشی بکشیم. من این جا. تو کنار همان شومینه ای که با خیال کنارش نشسته بودیم. گفت اگر بخواهم بکشم فقط یک صفحه ی سیاه می ماند. اما... من نقاشی ان شب را کشیدم. برای خودم. ولی هنوز غمش را داشت.
و این بار با هم بازی جدیدی را شروع کردیم. شروع کردم به نقاشی کردن روی بدنش _میدانی که توی همان خیال_ اول با چند تا ماه و ستاره زیر گردنش شروع شد. و رسید به رد پاهایی که دور تا دور سینه اش کشیدن. به پیچکی که از پاهایم همین طور می پیچید و میامد بالا. کلمه ای که روی مچ دستم نوشت. کلمه ای که نه او می توانست بخواندش و نه من. و شد طرح خیالی که تمام بدن هایمان را پر کرد. و انقدر با ما آمد که عصر را تبدیل کند به نیمه شبی خوابآلود.
هنوز هم غمش را داشت. اما شب آرامی شد...
آن شب تمام شد. حتی در چند صد کیلومتری بودن او هم تمام شد. و تبدیل شد به هزاران کیلو متر فاصله. با چیزی نزدیک به دو قاره و یک اقیانوس بین اش. همه شان تمام شده. اما هنوز نقاشی آن شبم توی کیفم هست. و هر از گاهی مثل امشب, دیدنش, مرا می برد به "یک ماه" خیال!
سلام
اول از همه خوشحالم که به این در بالاخره باز شد
دوم اینکه خیال کردن خیلی زیباست
اما خیال کردن چیزهایی که خیالی هستند
اونایی که میشه بهشون رسید رو باید رفت سراغشون
هرچند کیلومترها دورتر از من و تو و ما و او باشد
از این در به در قبلی ات رسیدم و خواندمت....احساس مداد گونه ای داشتم ...یعنی خوب...
این پست عاشقانه قشنگی بود...از اونا نبود که بره رو مخم...
کاغذی سفید در اختیارت میگذارم تا هر چه میخواهی برای سال 1389 بنگاری
منتظر حضور گرم شما و نگارش نامه ی شما به سال 1389 هستم
موفق باشی[گل]