۹۳

چرا کسی حواسش نیست دلم تنهایی ای می خواهد در حد سیاه چاله.

نه زنگ و اس ام اس برای بیرون رفتن. برای "هم را ببینیم". نه پیشنهاد مسافرتشان. دلم حتی صدای بودن کسی توی مسنجر را هم نمی خواهد.

فقط همین جا توی "اتاقم" بنشینم و من باشم و گودر خواندنم.

لطفا...

۹۲

زیاد حواسم نیست چی بود که کشیدمان به خیال گفتن.
خوب می فهمد آدم هر چه غمش بیشتر می شود. هر چه بین آدم ها تنها می شود بیشتر خیال می بافد. خیال چیز هایی که به همان نبودنشان امید هست.
گفتم که زیاد یادم نیست چطور نشستیم به خیال بافتن. نشستیم به خیال بافتن با کیلومتر ها فاصله ای که بود.
این بار غم, غم "او" بود. گفتم یادت هست توی سالهای قبل آشنایی مان نشستیم و توی صفحه ی مسنجرمان با هم نقاشی کشیدیم. یکی من. یکی تو. یادش بود. گفتم بشین با هم باز نقاشی بکشیم. من این جا. تو کنار همان شومینه ای که با خیال کنارش نشسته بودیم. گفت اگر بخواهم بکشم فقط یک صفحه ی سیاه می ماند. اما... من نقاشی ان شب را کشیدم. برای خودم. ولی هنوز غمش را داشت.
و این بار با هم بازی جدیدی را شروع کردیم. شروع کردم به نقاشی کردن روی بدنش _میدانی که توی همان خیال_ اول با چند تا ماه و ستاره زیر گردنش شروع شد. و رسید به رد پاهایی که دور تا دور سینه اش کشیدن. به پیچکی که از پاهایم همین طور می پیچید و میامد بالا.  کلمه ای که روی مچ دستم نوشت. کلمه ای که نه او می توانست بخواندش و نه من. و شد طرح خیالی که تمام بدن هایمان را پر کرد. و انقدر با ما آمد که عصر را تبدیل کند به نیمه شبی خوابآلود.
هنوز هم غمش را داشت. اما شب آرامی شد...
آن شب تمام شد. حتی در چند صد کیلومتری بودن او هم تمام شد. و تبدیل شد به هزاران کیلو متر فاصله. با چیزی نزدیک به دو قاره و یک اقیانوس بین اش. همه شان تمام شده. اما هنوز نقاشی آن شبم توی کیفم هست. و هر از گاهی مثل امشب, دیدنش, مرا می برد به "یک ماه" خیال!

۹۱

می دانی یک در را که می بندی, خب کلیدش را هم می گذاری توی جیبت دیگر. بعد... همین طور که روز ها می گذرد و تو هی لباسهات را عوض می کنی, کلید را از جیب این لباس می گذاری توی آن یکی. بعد کم کم این کلید می رود توی یک جیب مخفی کیفی که خیالت راحت باشد گم اش نمی کنی. با خودت می گویی می گذارمش این جا تا باز بیایم سراغش. تا یک وقتی می شود که تو بخواهی سر به زنی به آن خانه... دوباره درش را باز کنی... دوباره توش بنویسی. کلیدت را هم داری. اما خب...

هوای خانه ی قبلی ام عوض شده بود. خانه ای نبود که دوست اش داشته باشم, تا پشت پنجره اش  بشود ایستاد و به همسایه ها و آدم های رهگذر توی کوچه نگاه کرد و همان طور یک لیوان چای داغ خورد.


گفتم انگار دیگر خانه ای ازین جنس نخواهم داشت. اما من آدم بی خانه بودن اش نبودم. می دانی که...

حالا...

خانه ی جدید را برای همین گذاشته اند دیگر... این هم "در" اش.