۱۰۳

زیر این باران یا باید عاشق شد. 

یا باید دراز بکشی و بمیری حتما. 

انتخاب هر دو گزینه سخت بود امروز. گزینه ی خیس شدن را انتخاب کردم.

۹۴

توی تمام سال ۸۹ هر جا که خواستم تاریخ بنویسم نوشتم ۸۸. تمام سال ۸۹, حتی توی اسفندش, روزهای آخر بخش. یعنی یک جوری بهش فکر که می کنم, انگار سال ۸۹ وجود نداشت. از همان شروعش. دوستش نداشتم. نه این که خوب شروع نشده باشد. اما خوب نبود. تا جایی که دیدم برای هیچ کس خوب نبود. (جز یکی دو نفری که سراغ دارم)  اصلا کسی را می شناسید که ۸۹ برایش خوب بوده باشد؟

اما خب 90 فرق می کند. همین که نصف شب پا گذاشت توی خانه هایمان, یعنی از جنس روز و ادم هایش و شلوغی هاش نیست. همین که آمد, همین طور که داشتم با تنها بیدار خانه روبوسی می کردم, بهم گفت که قرار است امسال چه کار هایی بکند. گفت که امسال خیلی فرق می کند.

امسال رنگش چیزی مثل توپک های هفت رنگ خواهد بود...


۹۲

زیاد حواسم نیست چی بود که کشیدمان به خیال گفتن.
خوب می فهمد آدم هر چه غمش بیشتر می شود. هر چه بین آدم ها تنها می شود بیشتر خیال می بافد. خیال چیز هایی که به همان نبودنشان امید هست.
گفتم که زیاد یادم نیست چطور نشستیم به خیال بافتن. نشستیم به خیال بافتن با کیلومتر ها فاصله ای که بود.
این بار غم, غم "او" بود. گفتم یادت هست توی سالهای قبل آشنایی مان نشستیم و توی صفحه ی مسنجرمان با هم نقاشی کشیدیم. یکی من. یکی تو. یادش بود. گفتم بشین با هم باز نقاشی بکشیم. من این جا. تو کنار همان شومینه ای که با خیال کنارش نشسته بودیم. گفت اگر بخواهم بکشم فقط یک صفحه ی سیاه می ماند. اما... من نقاشی ان شب را کشیدم. برای خودم. ولی هنوز غمش را داشت.
و این بار با هم بازی جدیدی را شروع کردیم. شروع کردم به نقاشی کردن روی بدنش _میدانی که توی همان خیال_ اول با چند تا ماه و ستاره زیر گردنش شروع شد. و رسید به رد پاهایی که دور تا دور سینه اش کشیدن. به پیچکی که از پاهایم همین طور می پیچید و میامد بالا.  کلمه ای که روی مچ دستم نوشت. کلمه ای که نه او می توانست بخواندش و نه من. و شد طرح خیالی که تمام بدن هایمان را پر کرد. و انقدر با ما آمد که عصر را تبدیل کند به نیمه شبی خوابآلود.
هنوز هم غمش را داشت. اما شب آرامی شد...
آن شب تمام شد. حتی در چند صد کیلومتری بودن او هم تمام شد. و تبدیل شد به هزاران کیلو متر فاصله. با چیزی نزدیک به دو قاره و یک اقیانوس بین اش. همه شان تمام شده. اما هنوز نقاشی آن شبم توی کیفم هست. و هر از گاهی مثل امشب, دیدنش, مرا می برد به "یک ماه" خیال!