۹۸

بو ها جنایت کارند. چیز هایی را یاداوری می کنن که حس حماقت باری دارند.

خودت هم خریده باشی اش بدتر...

۹۷

خوب می دانم این بازی خطر ناکی که با هم شروع کردیم, جفتمان را کله پا می کند.

۹۶

یک باران ساده, مثل همینی که امروز به سر ما بارید هم می تواند آدم را عاشق کند. نه عاشق خودش... 

بد موقع بود!

۹۵

این روز ها باید دست بگذارم روی نقطه ی حساسم. آهنگ گوش دادن. باید یک آهنگی را بگذارم که خوب می دود توی تمام ریشه های عصبی ام. بعد شروع کنم با آنهایی که باید, حرف بزنم. و گرنه مثل دیوار میشوم و جوابشان بیشتر از بله و عجب و چه جالب نیست...




ویلاگ بابای یک دختر دو ساله رو می خوندم. دلم خیلی هوس کرد. نمی دونم هوس همچین دختری و باباش یا هوس تجربه ی همچین حسی. بیشتر دومی باید باشه...

-

رو سر بنه به بالین...

تنها مرا رها کن...