۹۶

یک باران ساده, مثل همینی که امروز به سر ما بارید هم می تواند آدم را عاشق کند. نه عاشق خودش... 

بد موقع بود!

۹۵

این روز ها باید دست بگذارم روی نقطه ی حساسم. آهنگ گوش دادن. باید یک آهنگی را بگذارم که خوب می دود توی تمام ریشه های عصبی ام. بعد شروع کنم با آنهایی که باید, حرف بزنم. و گرنه مثل دیوار میشوم و جوابشان بیشتر از بله و عجب و چه جالب نیست...




ویلاگ بابای یک دختر دو ساله رو می خوندم. دلم خیلی هوس کرد. نمی دونم هوس همچین دختری و باباش یا هوس تجربه ی همچین حسی. بیشتر دومی باید باشه...

-

رو سر بنه به بالین...

تنها مرا رها کن...

۹۴

توی تمام سال ۸۹ هر جا که خواستم تاریخ بنویسم نوشتم ۸۸. تمام سال ۸۹, حتی توی اسفندش, روزهای آخر بخش. یعنی یک جوری بهش فکر که می کنم, انگار سال ۸۹ وجود نداشت. از همان شروعش. دوستش نداشتم. نه این که خوب شروع نشده باشد. اما خوب نبود. تا جایی که دیدم برای هیچ کس خوب نبود. (جز یکی دو نفری که سراغ دارم)  اصلا کسی را می شناسید که ۸۹ برایش خوب بوده باشد؟

اما خب 90 فرق می کند. همین که نصف شب پا گذاشت توی خانه هایمان, یعنی از جنس روز و ادم هایش و شلوغی هاش نیست. همین که آمد, همین طور که داشتم با تنها بیدار خانه روبوسی می کردم, بهم گفت که قرار است امسال چه کار هایی بکند. گفت که امسال خیلی فرق می کند.

امسال رنگش چیزی مثل توپک های هفت رنگ خواهد بود...